. . . .
هرگز تســــــــــلیم نشـــــــــــوید!معجــــــــــــــزه ها هر روز رخ میدهنـد شـــــــــــاید فردا روز شــــــما باشـــــــــد(مدیریت یادگـــــــــــــــاری ازمــــــــــــــن )
شعر اهل کاشانم من(سهراب سپهری)

شعر اهل کاشانم من(سهراب سپهری)

اهل كاشانم 
روزگارم بد نيست‌. 


تكه ناني دارم ، خرده هوشي‌، سر سوزن ذوقي‌. 
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت‌. 
دوستاني ، بهتر از آب روان‌. 

و خدايي كه در اين نزديكي است‌: 
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند. 
روي آگاهي آب‌، روي قانون گياه‌. 

من مسلمانم‌. 
قبله ام يك گل سرخ‌. 
جانمازم چشمه‌، مهرم نور. 
دشت سجاده من‌. 
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم‌. 
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف‌. 
سنگ از پشت نمازم پيداست‌: 
همه ذرات نمازم متبلور شده است‌. 
من نمازم را وقتي مي خوانم.........

بقیه در ادامه مطلب.......... 

ادامه مطلب

[ یک شنبه 18 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر اهل کاشانم من,سهراب سپهری,, ] [ 1:13 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]

شوخی با حافظ!

نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس

دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس

گفتم سلام حافظ گفتا علیک جانم

گفتم کجا روی تو؟گفت والله خود ندانم

گفتم بگیر فالی گفتا نمانده حالی

گفتم چه گونه ای تو گفتا در بند بیخیالی

گفتم که تازه تازه شعروغزل چه داری

گفتا که میسرایم شعر سپیدباری

گفتم زدولت عشق ؟گفتا که کودتا شد

گفتم رقیب پس چی؟گفتا که کله پا شد

گفتم کجاست لیلی؟مشغول دلربایی؟

گفتا شده ستاره در فیلم سینمایی

گفتم بگو زخالش؟آن خال آتش افروز

گفتا عمل نموده دیروز یا پریروز

گفتم بگو زمویش گفتا که مش نموده

گفتم بگو زیارش گفتا ولش نموده

گفتم چرا؟چگونه؟عاقل شدست مجنون؟

گفتا شدید گشته معتاد گرد افیون

گفتم کجاست جمشید؟جام جهان نمایش؟

گفتا خریده قسطی تلویزیون به جایش

گفتم بگو زساقی حالا شدست چه کاره؟

گفتا شدست منشی در دفتر اداره

گفتم بگو ز زاهد آن راهنمای منزل

گفتا به من که بردار دستت را از سر دل

گفتم زساربان گو با کاروان غمها

گفتا آژانس دارد با تور دور دنیا

گفتم بگو زمحمل یا از کجاوه یادی

گفتا پژو دوو بنز یا گلف نوک مدادی

گفتم که قاصدک کو؟آن باد صبح شرقی ؟

گفتا که جای خود را دادست به فکس برقی

گفتم بیا زهدهد جوییم راه چاره

گفتا به جای هدهد دیش است و ماهواره

گفتم سلام مارا باد صبا کجا برد؟

گفتا به پست داده آورد یا نیاورد؟

گفتم بگو زمشک آهوی دشت زنگی

گفتا که ادکلن شد درشیشه های رنگی

گفتم سراغ داری میخانه ای حسابی

گفتا آنچه بودست گشته چلو کبابی

گفتم شراب نابی تو دست و پا نداری؟

گفتا به جایش دارم وافور با نگاری

گفتم بلند بوده موی تو آن زمانها

گفتا که حبس بودم از ته زدند آن را

گفتم شما وزندان؟حافظ مارو گرفتی؟

گفتا ندیده بودم هالو به این خرفتی...!

 

 

[ چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:شعر,شعر طنز, شوخی با شعر حافظ, ] [ 19:20 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد